خبر را که شنید، خیلی ناراحت شد؛ گفت: «یک نفر برود سفارت
شوروی تلافی کند!» مانده بودند چه بگویند! گفت: «اگر نمیروید خودم
میروم!» گفتند: «نه حاج آقا! میرویم!» و بالاخره یک نفر را فرستادند….
به نگهبان سفارتخانه گفت: «از طرف حضرت امام آمدهام.
میخواهم جناب سفیر را ببینم!» نگهبان جا خورد: «این وقت شب؟!…» و رفت
سفیر را از خواب بیدار کرد. سفیر که آمد، پرسید: «پیامتون چیه؟!» مرد، سیلی
محکمی توی صورت سفیر زد: «تلافی آن سیلی که توی گوش سفیر ما در شوروی
زدید!»
(منبع: کتاب روایت نزدیک)